کمپین بین المللی دعا فقط برای یک نفر با تولیدات رسانه ای در زمینه ی ترویج فرهنگ مهدویت و انتظار فعالیت میکند

امروز : چهارشنبه, ۸ فروردین , ۱۴۰۳

حکایات وتشرفات(قسمت دوم)

حکایات وتشرفات(قسمت دوم)

۲۱.فرزندت را در چاه بیانداز
روزی امام مهدی، در دامان مادرشان نرجس خاتون بود، ناگاه حس کردند که الان زن های قابله از طرف دشمن وارد خانه میشوند و طفل را شهید میکنند. آن بانو بعلت اضطراب، آنحضرت را در میان چاه آبی که در صحن خانه بود انداخت.
زنان قابله وارد خانه شدند و پس از تفتیش و تفحص، چیزی نیافتند و رفتند. پس از آن، نرجس خاتون سر چاه آمدند و دیدند آب به قدرت خدا تا لب چاه بالا آمده و میوه قلبش روی آب صحیح و سالم مثل ماه شب چهارده است و حتی قنداقه هم تَر نشده است.
ناگاه صدای هاتفی را شنید که ای نرجس این فرزند را چهل روز در چاه بیانداز که آنجا باشد و هرگاه بخواهی او را شیر دهی، ما او را به تو میرسانیم. و او نیز چهل روز این عمل را انجام داد.
کتاب الزام الناصب

۲۲.زین العابدین سلماسی
روزی در حرم سامرا من و عده ای به امامت علامه بحرالعلوم به نماز ایستادیم، بعد از تشهد رکعت دوم حالتی برای سید عارض شد که اندکی توقف کرد و بعد به نماز ادامه داد. بعد از نماز همگی ما از آن توقف متعجب بودیم ولی کسی جرات پرسیدن نداشت.
(با دیگران مشغول حرف زدن در اینباره بودیم که) ایشان متوجه مکالمه ما شد و فرمود موضوع چیه؟ گفتم: اینکه در نماز حالت خاصی به شما دست داد، علتش چه بود؟ علامه فرمودند: دیدم امام مهدی برای عرض سلام به پدر بزرگوارش وارد حرم شدند، از مشاهده نور ایشان چنان حالتی به من دست داد تا از حرم خارج شدند.
ای صاحبِ عشق و عقل، دیوانه ی تو / حیرانِ تو آشنا و بیگانه ی تو / دیدار تو را همه نشانی دارند / ای در همه جا، کجاست پس خانه ی تو

۲۳.یک دیدار و ۲ پیامد اخلاقی
آیت اللّه حائرى میفرمایند: از جمله قضایاى عجیبى که در زمان خود دیدم، این بود که گفتند در قم، مردى است به نام آقاى اشکافى و او خدمت امام زمان مى رسد. من یک روز عصر، با حاج شیخ عبدالوهّاب روحى که رفیق پنجاه ساله من است و آقاى حاج مهدى اخوی خدمت این مرد که منزل او در خیابان ایستگاه راه آهن بود، رفتیم. مردى پیر و نورانى بود و آثار حقیقت و درستى در جبهه او واضح و روشن بود و دستگاه رادیوى او هم در همان اطاق پذیرایى بود، و این دلیل بود بر اینکه این مرد هیچ اهل تظاهر و دکاندارى نیست.
من داستان تشرّف را از او پرسیدم، گفت : من خویى هستم. نظامى بودم و در مدرسه نظام کشور ترکیه تحصیل کرده ام. مدّتها در قشون بودم. یک زمانى در تهران پاى منبر بودم، ناطق دستورى را براى کسى که بخواهد به خدمت حضرت برسد، ذکر کرد و من آن دستور را عمل کردم و خدمت حضرت رسیدم و حوایج خود را عرض کردم.
پس از آنکه مرد نورانى دستور را بدون مضایقه و تردید براى ما نقل کرد، من از او دو سؤال کردم: یکى آنکه آیا بطور معاینه خدمت آقا رسیدى؟ معلوم شد به طور مکاشفه میرسیده است. سؤال دوم این که شما چه خصوصیّت اخلاقى داشتید؟ گفت: من در هیچ اوضاع و شرایط نماز خود را ترک نکردم و دیگر اینکه به احدى ظلم نکرده ام.
عنایت حضرت مهدى موعود به علما و مراجع تقلید، ص ۱۱۴

۲۴.همسفره شدن
شیخ اسد اللّه زنجانی فرمود: “این قضیه را ۱۲ نفر از بزرگان، از شخصی که در محضر سید بحرالعلوم بود، نقل کردند. آن شخص میگوید: هنگامی که شیخ حسین نجفی، از زیارت بیت اللّه الحرام به نجف اشرف مراجعت کرد، بزرگان دین و علما، برای تبریک و تهنیت، به حضور او رسیدند و در منزل ایشان جمع شدند.
سید بحر العلوم چون با آقا شیخ حسین، کمال رفاقت را داشت، در اثنای صحبت، روی مبارک خود را به طرف او گرداند و فرمود: “آقا شیخ حسین! تو، آن قدر سربلند گشته ای که باید با امام زمان هم کاسه و هم غذا شوی!” شیخ حالش دگرگون شد. حضّار مجلس، از شنیدن سخنش، اصل قضیه را از او پرسیدند. سید فرمود:” آقا شیخ حسین! آیا به یاد نداری که بعد از برگشت از حج در فلان منزل بودی، در خیمه خود نشسته و کاسه ای که در آن آبگوشت بود؛ برای ناهار خود آماده کرده بودی، ناگاه، از دامنه بیابان، جوانی خوش رو و خوشبو در لباس اعراب، وارد گردید و از غذای تو تناول فرمود؟ همان آقا، روح عوالم امکان، حضرت مهدی بودند.
میر مهر، پورسیدآقایی
چه شود ز راه وفا اگر، نظری به جانب ما کنی…

۲۵.شیعه و نماز قضا!
یوسف بن احمد جعفری گفته که در سال ۳۰۶ ه ق حج رفتم و تا سه سال ماندم، بعد به سمت شام برگشتم. در قسمتی از راه که می رفتم و اتفاقا نماز صبح هم قضا شده بود، از محمل پایین آمدم و آماده نماز شدم، در همین اثنا دیدم که چهار نفر در یک محمل هستند، سرجایم ایستادم و از آنها خیلی تعجب کردم.
یکی از آنها به من گفت: از چه تعجب کردی؟ (حال آن که) نمازت را ترک و با مذهب خودت مخالفت کرده ای! (۱). به او گفتم از کجا به مذهب من علم داری؟ گفت: دوست داری صاحب زمانت را ببینی؟ گفتم بله. پس به یکی از آنها اشاره کرد ( یعنی صاحب الزمان این شخص است) گفتم: علامات و معجزاتی هم دارد؟ گفت کدام را دوست داری، این که شتر با بارش به آسمان برود یا اینکه فقط محمل به آسمان بالا برود؟ گفتم: هر کدام که باشد معجزه و دلیل بر وجود حضرت است. همان لحظه دیدم شتر با تمام باری که داشت سمت آسمان بالا رفت و آن مردی که با من صحبت می کرد، به مردی اشاره کرد که چهره ای گندم گون داشت و رنگش مثل طلا درخشنده و بالای پیشانی اش اثر سجده بود.
۱)به این معناست که عجیب این نیست که ما چهارتن روی یک محمل سوار هستیم، عجیب این است که تو با وجودی که شیعه هستی نمازت فوت و قضا شود.
کتاب الغیبه طوسی، ص۴۵۷

۲۶.افتخار کنیم به چنین صاحبی…
عالم فاضل، علی بن عیسی اربلی، صاحب کتاب کشف الغمه می گوید: ابن عطوه حسنی بیمار بود و پزشکان از علاجش عاجز بودند، او از پسرانش آزرده بود و مدام میگفت: تا صاحب شما مهدی نیاید و من را از این بیماری نجات ندهد، شما را تصدیق نمی کنم و به مذهب شما نمی آیم.
شبی، همه پسرانش یکجا جمع بودند که فریاد پدرشان را شنیدند که می گوید بشتابید! وقتی به نزد پدر رفتند، گفت: بدوید و صاحب خود را دریابید که همین لحظه از پیش من رفت. ولی پسرانش هر چه دویدند کسی را ندیدند و برگشتند.
نزد پدر که رسیدند پرسیدند: چه بود؟ گفت: شخصی نزد من آمد و گفت: یا عطوه! من صاحب پسران توام, آمده ام که تو را شفا دهم و بعد از آن دست دراز کرد و بر موضع درد من دست مالید، چون به خود نگاه کردم اثری از بیماری در خود ندیدم. سید عطوه حسنی مدت های مدید زنده بود و با قوت و توانایی زندگی کرد.
منتهی الامال؛ باب۱۴؛ ص۱۳۳۲

۲۷.استغاثه ی مردی سنّی
شیخ علی رشتی نقل میکرد: از راه آب فرات به سمت نجف می رفتم. در کِشتی جماعتی را دیدم اهل حلّه که مشغول لهو و لعب بودند. جز یک نفر که آثار سکینه و وقار از او ظاهر بود و آن جماعت مذهب او را مورد تمسخر قرار داده و بر او عیب می گرفتند. با آن شخص هم صحبت و دلیل را جویا شدم.
گفت: آن جماعت خویشان من هستند و از اهل سنت. پدرم نیز از ایشان بود و مادرم از اهل ایمان و من نیز به برکت حضرت صاحب الزمان شیعه شدم. از کیفیت آن سوال کردم گفت:
برای تجارت همراه دوستان از حلّه بیرون رفتم. در مسیر برگشت دوستان خود را گم کردم. راه ما از صحرای بی آب و علفی بود که درّندگان بسیاری داشت. متحیر ماندم و از گرسنگی و عطش ترس داشتم. پس استغاثه کردم به خُلفا و مشایخ و ایشان را شفیع کردم و تضرّع نمودم. فرجی ظاهر نشد.
از مادرم شنیده بودم که میگفت: ما امام زنده ای داریم که کُنیه اش اباصالح است. گمشدگان را به راه و درماندگان را به فریاد میرسد. با خدا عهد کردم: من به آن حضرت استغاثه میکنم اگر مرا نجات داد، به دین مادرم درآیم.پس او را ندا کردم و استغاثه نمودم.
ناگاه کسی را دیدم که با من راه میرود و بر سرش عمامه سبزی ست. آنگاه راه را به من نشان داد و فرمود که به دین مادرم درآیم. پس از نظرم غایب شد. پس از اندکی به حلّه رسیدم و روز بعد برای آموختن معالم دین نزد سید مهدی قزوینی رفتم.
منتهی الامال، باب چهاردهم، ص۱۳۵۴
مولای من، راه را گم کرده ایم، راه را نشانمان بده و نجاتمان ده…

۲۸.ملاقات امام زمان با دلاک
سید محمد موسوی رضوی نجفی از شیخ باقر بن شیخ هادی کاظمی نقل کرد: شخص صادقی که دلاک بود و پدر پیری داشت که در خدمتگزاری به او کوتاهی نمیکرد. حتی آنکه برای پدر آب در مستراح حاضر میکرد و منتظر می ایستاد که او بیرون آید و به مکانش برساند. همیشه مواظب خدمت او بود مگر در شب چهارشنبه که به مسجد سهله میرفت.
تا اینکه مسجد رفتن را ترک نمود. علت ترک کردن مسجد را از او جویا شدم. گفت: چهل شب چهارشنبه به مسجد رفتم، چون چهارشنبه ی دیگر شد بخاطر خدمت به پدر میسر نشد به مسجد بروم تا اینکه شب شد، عازم مسجد شدم، در راه شخص اعرابی را دیدم که بر اسبی سوار است، چون نزدیکم رسید رو به من کرد و از مقصد من پرسید.گفتم: مسجد سهله.
فرمود: “اوصیک بالعود اوصیک بالعود” (یعنی: وصیت میکنم تو را به پدر پیرت)
و آن را سه مرتبه تکرار کرد. آنگاه از نظرم غایب شد. دانستم که او مهدی است و آن جناب راضی نیست به جدا شدن من از پدرم، حتی در شب چهارشنبه. پس دیگر به مسجد نرفتم…
منتهی الامال، باب۱۴، ص۱۳۵۸

۲۹.چه خوش است صوت قرآن…
عالم ربّانی، ملّا زین العابدین سلماسی، می گوید: «روزی جناب علاّمه بحرالعلوم وارد حرم امیرالمؤمنین شد و این بیت را می خواند:
«چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن»
از علاّمه در مورد خواندن این بیت سؤال کردم. ایشان فرمود: «وقتی وارد حرم امیرالمؤمنین شدم، دیدم حضرت مهدی را که با صدای بلند در بالای سر، قرآن تلاوت میفرمود وقتی صدای آن بزرگوار را شنیدم، آن بیت را خواندم. وقتی وارد حرم شدم، آن حضرت قرائت قرآن را قطع کرد و از حرم بیرون رفتند.
کتاب نجم الثّاقب

۳۰.سینی های پر از پول امام زمان(عج)
اوضاع و احوال مالی آیت الله کوه کمره ای مناسب نبود، برای تدریس روزی از خانه اش خارج میشد که همسرش به او گفت: چیزی در خانه نداریم. آیت الله گفت: درست میشود، رفت و برگشت دید هیچ چیز در خانه نیست.
دو رکعت نماز خواند و شروع کرد به امام زمان گلایه ی عاشقانه کردن، که آقای من، ارباب من، اینطور نیست ما را همینطور رها کنی، در همین حال درد و دل کردن بود که در زدند، آقایی سینی گذاشت مقابل درب و گفت: این شهریه شما، ماه بعد هم می آوریم. سینی پر از پول بود، آنقدر که مثل شمال شهری ها زندگی کنند.
ماه بعد هم همان مرد آمد، ماه سوم آیت الله کوه کمره ای ماجرا را برای دامادش فاش کرد و خبری نشد!! رفت سراغ آن واسطه که سینی می آورد. آن مرد جواب داد: آیت الله کوه کمره ای! آقایی که به من گفت شهریه را بیاورم، همان آقا به من گفت شهریه را نبر.
امام زمان ارواحنافداه بودند که حواله کردند برای آیت الله مخارجش را…
کتاب حکایت صالحین

۳۱.ماجرای تعمیر اتوبوس حامل مسافر
صدای اذان از رادیو بلند شد، جوانی که صندلی کنار من نشسته بود بلند شد و به راننده گفت: نگه دار نمازمان را بخوانیم. راننده با بی تفاوتی جواب داد: الان که نمیشود، هروقت رسیدیم میخوانی. جوان با لحن جدی گفت: میگویم نگه دار… سر و صدا بلند شد، دستِ آخر نگه داشت، جوان نمازش را در جاده خواند و آمد کنارم نشست…
پرسیدم چه دلیلی داره که اینقدر برات نماز اول وقت مهمه؟ گفت: آخر من به امام زمان تعهد داده ام نمازم را اول وقت بخوانم، تعجب کردم! پرسیدم چطور!؟ جوان گفت: من در یکی از شهرهای اروپا درس می‌خواندم، فاصله شهر محل سکونتم تا دانشگاه زیاد بود، بالاخره نوبت آخرین امتحان ترم آخر رسید، برای امتحان با اتوبوس راهی دانشگاه شدم، در میانه راه اتوبوسِ پر از مسافر ناگهان خراب شد، از آنجایی که خیلی امتحان مهمی بود نگرانی زیادی داشتم از اینکه به امتحان نرسم و زحماتم برباد برود.
شنیده بودم وقتی به لحظه های بحرانی میرسید که کاری از شما ساخته نیست به امام زمان متوسل شوید… در دلم گفتم یا امام زمان اگر کمکم کنید قول میدهم به شما نمازم را تا آخر عمرم اول وقت بخوانم، در این هنگام جوان بسیار زیبایی را دیدم که از دور نزدیک اتوبوس شد، با زبان و لهجه خودشان به راننده گفت چه شده، راننده جواب داد: خود به خود خاموش شد، جوان زیبارو مدت کمی مشغول به تعمیر موتور شد، بعد کاپوت را بست و به راننده گفت استارت بزن، اتوبوس روشن شد…
ناگهان دیدم جوان آمد داخل اتوبوس، مرا به اسم صدا زد و گفت: تعهدی که به ما دادی یادت نرود!
کتاب نماز و امام زمان؛ ص۸۵

۳۲.لاف عشق (بسیار زیبا)
در حدود دویست سال پیش جمعی از صالحین در نجف جمع بودند. روزی با خودشان نشستند و گفتند: چرا امام نمی آید؟ در صورتی که ما بیش از ٣١٣ نفر که او لازم دارد هستیم. تصمیم گرفتند از بین خودشان یک نفر را که به تایید همه، خوبترین شان هست، انتخاب کنند تا با اعتکاف در مسجد کوفه یا سهله، از خود امام بخواهد که راز تاخیر در ظهور را بیان بفرمایند.
او هم رفت و بعد دو سه روز برگشت و ماجرا را اینگونه تعریف کرد: وقتی از نجف بیرون رفتم با کمال تعجب دیدم شهری بسیار آباد در مقابل من ظاهر شد. جلو رفتم و پرسیدم اینجا کجاست؟ گفتند این شهر صاحب الزمان است. بسیار خوشحال شدم و تقاضای ملاقات کردم. گفتند حضرت فرموده اند: شما فعلا خسته ای، برو فلان خانه، آنجا مرد بزرگی هست. ما دختر او را برای شما تزویج کردیم. آنجا باش و هر وقت احضار کردیم بیا.
به آن خانه رفتم. از من خیلی پذیرایی کردند و آن دختر را به اتاق من آوردند، هنوز ننشسته بودم که ماموری آمد و گفت: امام میفرمایند بیا! میخواهیم قیام کنیم و شما را به جایی بفرستیم. گفتم به امام بگو امشب را صبر کنید. من امشب نمی آیم. تا این را گفتم، دیدم هیچ خبری نیست. نه شهری هست، نه خانه ای و نه عروسی. من هستم و صحرای نجف…
میر مهر، صفحه ٣١١

۳۳.اگر کارد به استخوانت رسیده‌…
مرحوم علامه مجلسی نقل میکند: فردی به نام “ابوالوفای شیرازی” در زمان حکومت ابی علی الیاس زندانی و تهدید به قتل شد. ایشان متوسل به حضرات اهل بیت میشود. شب در عالم رؤیا، پیامبر اکرم را زیارت میکند.حضرت میفرمایند:
اگر کارد به استخوان رسید و شمشیر به گردنت رسید، یوسف زهرای اطهر، فرزندم را صدا بزن و بگو: “یا صاحبَ الزَّمان اَنا مُستَغیثٌ بکَ” “الغَوثَ اَدرِکنی”
(مهدی جان؛من به تو پناهنده شدم. به فریادم برس؛ یا غوث حقیقی؛ به فریادم برس…)
ابوالوفا میگوید: من این جملات را در عالم رؤیا گفتم و از خواب پریدم. یک وقت دیدم مامورین ابی علی الیاس آمدند و ما را پیش او بردند. وی گفت: به چه کسی متوسل شدی؟ گفتم: “به منجی عالم بشریت, به فریاد درماندگان و بیچارگان”
سپس معلوم شد در خواب به ابی علی الیاس گفته بودند: “اگر دوست ما را رها نکنی نابودت می کنیم و حکومتت را بهم می ریزیم…”. بعد مبلغی پول و هدایا به ابوالوفا داد و آزادش کرد.
بحارالانوار جلد۵۳ ص۶۷۸

۳۴.خاصیت عطسه از زبان امام زمان
نسیم خدمتکار امام حسن عسکری میگوید: یک شب پس از ولادت حضرت صاحب الزمان، بر ایشان وارد شدم؛ و هنگامی که در خدمتشان بودم عطسه ای کردم. بلافاصله حضرت فرمودند: یرحَمُکَ الله (خداوند تو را رحمت فرماید)
از این موضوع خوشحال شدم. سپس حضرت فرمودند: آیا میخواهی تو را درباره عطسه بشارت دهم؟
عرض کردم: بفرمایید. فرمودند: عطسه، تا سه روز امان از مرگ است.
کمال الدین و تمام النعمه، باب۴۲
به این نکته هم دقت کنید که حضرت در زمان گفتن این کلام فقط #یک شبانه روز از عمر شریفشان می گذشت.

۳۵.در مسیر کربلا بودم که…
علامه حِلّی (ره) می گوید: شب جمعه ای به قصد زیارت امام حسین علیه السلام به سوی کربلا می رفتم، در حالی که تنها و سوار بر الاغ بودم و تازیانه ی کوچکی برای راندن مَرکب در دست داشتم. در بین راه عربی پیاده آمد و با من همراه و هم کلام شد. کم کم فهمیدم شخص دانشمندی است؛ وارد مسائل علمی شدیم، برخی از مشکلات علمی که داشتم از او پرسیدم، عجیب اینکه همه را پاسخ مناسب و دقیقی فرمود! متحیر شدم که او کیست؟ که این همه آمادگی علمی دارد؟!
در این حال به فکرم رسید از او بپرسم آیا این امکان وجود دارد که انسان حضرت صاحب الزمان (عجل الله فرجه) را ببیند؟ ناگهان بدنم را لرزشی گرفت و تازیانه از دستم افتاد. آن بزرگوار خم شد و تازیانه را در دستم گذاشت و فرمود: «چگونه صاحب الزمان را نمی توانی ببینی در حالی که اکنون دستِ او در دستِ توست»
پس از شنیدن این جمله، بی اختیار خود را از روی چهارپا بر زمین انداختم تا پای امام را ببوسم اما از شدّتِ شوق، بی هوش بر زمین افتادم… پس از اینکه به هوش آمدم کسی را ندیدم.
عبقری الحسان، ج۲، ص۶۱
منتخب الأثر، ج۲، ص۵۵۴

۳۶.چشم بصیرت
مردی از اهالی عراق، مالی را برای امام ‌زمان (علیه السلام) فرستاد، حضرت مال را برگرداند.
حضرت پیغام داد: که حق پسر عموهایت را که چهارصد درهم است، از آن خارج کن. مزرعه‌ای در دست او بود که پسرعموهایش در آن مزرعه شریک بودند، ولی حق آن‌ها را نمی‌پرداخت. چون حساب کرد، دید که طلب آن‌ها همان چهارصد درم می‌شود.
پس از پرداختن آن، باقی‌مانده را نزد حضرت فرستاد و قبول شد.
اصول کافی، مرحوم کلینی، ج۱ ص۵۱۷

۳۷.مرد صابونی
در مغازه عطاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سِدر و کافور به دکان من وارد شدند. متوجه شدم اهل بصره و مردم عادی نیستند. با پرسش و اصرار متوجه شدم از ملازمان حضرت حجت هستند. با تضرع و زاری از آنها خواستم مرا به ملاقات حضرت ببرند. در نهایت پذیرفتند و به راه افتادیم.
در راه باران گرفت. اتفاقا من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم. وقتی باران را دیدم به یاد صابون ها افتادم و خاطرم پریشان شد. مقداری که رفتیم در دامنه ی بیابان به چادری رسیدیم. یکی از ملازمان گفت حضرت در آن چادر است و برای گرفتن اذن دخول برای من، به داخل رفت.
گفت و گوی آنها را شنیدم که حضرت فرمودند: او را به جای خود برگردانید و دست رد به سینه اش بگذارید، تقاضای او را اجابت نکنید و در شمار ملازمان ما ندانید، زیرا او مردی است صابونی.
کتاب میر مهر، ص ٣٠٨
آل عمران، آیه ٩٢: “لَن تَنَالُوا البِرَّ حَتَّی تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ”

۳۸.آیا دینم به سلامت خواهد بود؟
در شهری حوالیِ مراغه، پیرمردی زندگی می‌کرد که صد و هفده سال داشت. نام او قاسم بن علا بود. او به ملاقات امام هادی و امام حسن عسکری رسیده بود، و در زمان غیبت صغرا همیشه نامه‌هایی از ناحیه مقدّس حضرت اباصالح المهدی دریافت می‌کرد. حدود دو ماه بود که هیچ ارتباطی با حضرت نداشت و از این بابت بسیار غمگین بود. تا اینکه پیکی از جانب حضرت رسید و نامه‌ای آورد.
قاسم که نابینا بود، نامه را به کاتب خود داد تا برایش بخواند. وقتی سکوت کاتب بیش از حدّ معمول به طول انجامید، قاسم دانست که نکته ای در نامه هست. به همین خاطر پرسید: آیا خبری شده است؟ کاتب گفت: حضرت فرموده اند: وقتی این نامه رسید، چهل روز بعد فوت می‌کنی.
قاسم گفت: آیا دینم به سلامت خواهد بود؟ کاتب گفت: آری. آنگاه قاسم خندید، و گفت: دیگر آرزویی بعد از این عمر طولانی ندارم.
داستان هایی از امام زمان، ص۵۶
زمانی که رسول الله خبرِ شهادت امیرالمومنین را به ایشان دادند، حضرت پرسیدند که آیا در آن زمان دینم سلامت خواهد بود؟ شیعیان واقعی، همیشه همچون امامشان عمل میکنند.

۳۹.مردِ ارزنی
سید مرتضی نجفی نقل کرده: روزی با گروهی در مسجد کوفه بودیم و یکی از علمای معروف در میان ما بود. وقت نماز شد. در وسط مسجد کوفه، اندک آبى از قناتی وجود داشت و راه رسیدن به آن بسیار تنگ بود و گنجایش بیش از یک نفر را نداشت.
به آن جا رفتم که وضو بگیرم. دیدم شخص جلیلى با لباس اعراب بر لب آب نشسته و در نهایت طمأنینه و وقار وضو میگیرد. اندکی صبر کردم. چون صدای اقامه‌ی نماز بلند شد، گفتم: انگار نمیخواهی با شیخ نماز بخوانی. فرمود: نه! زیرا او شیخی ارزنی است.
بعد از نماز پیش شیخ رفتم و ماجرا را برایش نقل کردم. حال شیخ دگرگون شد و گفت: تو حضرت حجت را ملاقات کرده‌ای. من امسال ارزن زراعت کرده بودم. روزی به نماز ایستاده بودم و از ترس این که اعراب بادیه نشین بیایند و زراعتم را بدزدند، به فکر زراعت خود افتادم و آن حالت مرا از نماز بازداشت.
العبقری الحسان، ج۴، ص۴۲۷
خداوندا! به خاطر نمازهایمان، ما را ببخش…

۴۰.یا صاحب الزمان ادرکنی
شبی با تعدادی از بچه‌ها برای شناسایی رفته بودیم. درست در کنار مواضع دشمن، پایم به روی مین رفت. عراقی‌ها تیراندازی کردند و دوستانم که خیال میکردند شهید شدم، مجبور شدند بدون من برگردند. خون زیادی از پایم رفته بود. حالت عجیبی داشتم. زیر لب فقط میگفتم: یا صاحب الزمان ادرکنی.
جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. مرا به آرامی بلند کرد و از میدان مین بیرون برد و در گوشه‌ای امن روی زمین گذاشت.
من دیگر دردی حس نمیکردم! آن آقا به من گفت: کسی می‌آید و شما را نجات میدهد. او دوست ماست. لحظاتی بعد ابراهیم هادی آمد و مرا به دوش گرفت و به عقب برد.
خاطره شهید ماشاءالله عزیزی، کتاب سلام بر ابراهیم، ص۱۱۷


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *